باز خوی مازوخیزمم بالا زده. دوست دارم مربی مهد بشوم. چون حالم از تمام بچهها به هم میخورد. مخصوصاً آن سن بچههایی که به مهد میآیند. راستی بچهٔ انسان چند سالش که باشد به مهد میرود؟
به هر حال. خیلی هم مهم نیست. چون من از هر سن بچهای بیزارم. همهشان دست و پا چلفتی و سادهلوح هستند. وقتی به آنیسا گفتم برایم چای بریزد گفت قدش به گاز نمیرسد. وقتی گفتم صندلی بردارد، قبول کرد اما چند لحظه بعد جیغ کشید. مجبور شدم بروم ببینم بالاخره خودسوزیاش به مرگ منجر شده یا نه که دیدم دارد میخندد. الکی جیغ زده بود تا مثلاً مرا بترساند. البته من هم با قیافهٔ سردم به او حالی کردم که فقط ازش ناامید شدهام. ناامیدتر. ناامیدتر از همیشه.
یا مثلاً چندوقت پیش با یکی دیگر از بچههای فامیل در آسانسور تنها بودم. همانی که مادرش با افتخار گفته بود «امیرعلیِ من بلده تا صد بشماره». امیرعلی با دو متر شکم و قد یک چهارمی من، انگشت تو دماغ رو به رویم ایستاده بود. برای این که سطح هوشش را بسنجم گفتم ما یک جوجه توی آسانسورمان داریم.
توجهاش جلب شد. چشمان ورقلمبیدهاش درخشید و گفت کو؟
از این سوال احمقانه مطمئن شدم که او یک احمق است. گفتم این دکمه را که بزنی صدایش در میآید. بعد بیحوصله دکمهٔ زنگ آسانسور را فشردم.(جیک جیک)
او متحیر و مجذوب به دنبال پرنده گشت. کجاس؟ کجاس؟
چرخی به چشمانم دادم. بله. قطع به یقین او یک احمق بالفطره بود. بیچاره مادرش که مجبور بود برای پنهان کردن این ضعف عقلانی به «تا صد شمردن» اشاره کند.
امیرعلی دست تپلش را بالا برد اما قدش کوتاهتر از دکمه بود. ناامید نگاهم کرد و گفت منم میخوام بزنم.
انتظار داشت هیکل خیکیاش را بلند کنم تا دستش به زنگ برسد؟ هاه زهی خیال باطل. جلوی چشمانش بشکنی زدم و با لحن یخی گفتم بیدار شو! توی این زندگی هر چی که بخواهی لزوماً به دست نخواهی آورد.
با لبهای کف کرده گفت لزوما چیه دیگه؟ بعد به سمتم خیز برداشت اما قبل از این که دستهای کثیفش به لباسم بخورد از آسانسور که تازه درش باز شده بود خارج شدم. زد زیر گریه. دورتر شدم تا کمتر با آن بچهٔ احمق از یک هوای مشترک نفس بکشم. حماقتش ممکن بود مسری باشد.
بچهها همیناند. اغلب همین قدر بیخاصیت. خوشبختانه در طول این سی و دو سال زندگی کشف کردهام هر چه پدر و مادری بیشتر بچهشان را تحویل بگیرند، آن بچه بیخاصیتتر خواهد بود. این فرمول موجب میشود بچههای بیخاصیت را تشخیص دهم و فاصلهام را حسابی حفظ کنم. مبادا گرفتار شوم.
به شما هم توصیه میکنم اگر دیدید والدی دارد بیشتر از یک دقیقه از محاسن نفلهاش تعریف میکند، فوری لبخند بزنید و دور شوید. نامحسوس و حرفهای. جوری محو شوید که مجبور نباشید آن کوتولهٔ بیخاصیت را ملاقات کنید.