بابونه دم کردهام. این هم یکی از سری مزخرفاتیست که قبل خواب به خودم تحمیل میکنم. خواب را تلقین میکنم. خواب مثل ماهی زنده از دستم لیز میخورد. سرم گیج میرود، خوابم هم.
میترسم از خورشید. میترسم اشعههای لعنتیاش را ببینم در حالی که حتی یک ساعت هم نخوابیدهام. میترسم از این که روز شود یا این که گفتههای دکترها راست باشد.
«بدخوابی و بیخوابی انسان را به تباهی میکشاند.»
تباهی؟ آه بیخیال مگر تا همین الانش هم تباهیام ثابت نشده؟
آخه کدام انسان عادیای ۹ کیلومتر در برف راه میرود تا از روستای مجاور قرص خواب بخرد، برگردد و شب آنها را درون مشتش بیندازد و نگاهشان کند. بعد میلش نرود و همه را روی برفهای زیر پنجره پرت کند و رنگی شدن برفها را در چند ساعت زیر نظر بگیرد؟
برف سنگین بود. پا درد دارم. دیگر شصت سالم شده. شاید هم سی و دو.
شاید هم سن واقعیام میانگین سن روح و جسمم باشد. که میشود…
میشود یه کوفتی که حوصلهٔ محاسبهاش را ندارم. چه انتظاری هست. نصفهٔ شبی بیخوابم و بابونه گیجم کرده. یا لااقل تلقین میکنم که گیج کرده. بیخیال بابا این باکلاس بازیها به ما نیامده. برمیگردم به همان روش قدیم.
گوسفند یک. گوسفند دو. گوسفند سه…
خواب از گوسفندان میچکد.
پلکهایم سنگین میشود. ماندهام این گوسفندها را در ملاتونین میخوابانند یا در بابونه؟