آمد بالا خانهٔ ما. نشسته بودم. چای به دست. تعارفش کردم. امتناع کرد. کنارم نشست. پرسیدم چه خبر؟ کمی فکر کرد و بعد در حالی که چشمانش میدرخشید گفت هفتهٔ بعدی اردو داریم.
گفتم چه خوب. حالا چیا میبری با خودت؟
گفت کیک و شیر و شاید یه پاستیل.
گفتم چیپس و پفک دوست نداری؟
گفت چرا اما نمیخرن برام.
گفتم اخه شیر و کیک برای پیرمرداست. کی موقع اردو از این چیزا میبره.
خندید گفت چاره نیست.
گفتم روز قبل از اردو بیا با هم بریم خرید. هر چی هم بخوای برات میخرم تا یواشکی ببری اردو و حال کنی.
لبخندی زد که تمام دندانهایش دیده شد. گفت واقعن؟ سر تکان دادم. با ذوق از جا پرید. تشکر کرد و رفت. چنان با هیجان که در را هم اشتباهی کوبید.
چه خوب بود که با من حرف زد. حالا کاری به این که از راه به درش میکنم ندارم. این که آمد و حرف زد تحسینبرانگیز است . اگر خودم بودم به خانهٔ همسایه_فامیلمان نمیرفتم، چیزی نمیگفتم و آخرش هم درحالی که عنق بودم صندلی اول اتوبوس مینشستم. با یک قیافهٔ زهرماری کیکم را گاز میزدم و شیر را هورت میکشیدم.