اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

هر هشت ساعت، یک قاشق پوچ

خسته‌ام. مثل همیشه. نوعی خستگی که از تنبلی نیست. از مرگ است. رخوت قبل مرگ یا لحظهٔ مرگ.
وقتی مرده یا در حال مردن باشید کار چندانی از دست‌تان بر نمی‌آید. فقط منتظر می‌مانید تا کاملاً بمیرید. مرگ اما آرام است. به کندی از زیر پوست‌تان رد می‌شود. یخ‌زدگی از رگ‌هایتان می‌گذرد. حسی شبیه سقوط و بعد می‌میرید.

هنوز این جا ام؟ نمی‌دانم. انگار مرگ، منِ اصلی را با خود برده و حالا من یک پوسته‌ام.

یک چیزی که جا مانده.
گیجم و گنگ. حس می‌کنم مرده‌ام ولی نمی‌توانم چیزی بگویم یا درباره‌اش حرفی بزنم. گاهی به چیزهایی برمی‌خورم که مرگ را از یادم می‌برند و گاه چیزهایی که تصدیقش می‌کنند.
فکرم صدا ندارد. حرف‌هایم را به سرعت فراموش می‌کنم. یادداشت‌هایم از بین می‌روند. کلام. به دردم نمی‌خورد. مبهم شده. ابهام زیادی سر آدم را گیج می‌برد.

نگاه. شاید تنها چیزی که برایم مانده.

نگاه می‌کنم. با نگاهم التماس می‌کنم. التماس می‌کنم برای مردن یا واضح شدن. اما نگاه هم انگار زیاد به درد نمی‌خورد. آدم‌های مسیر مقابل حین رد شدن نگاهم می‌کنند. اما گذرا. تو خالی. تهی. انگار نمی‌شنوند. انگار هیچ ایده‌ای ندارند معنی نگاه‌هایم چیست. انگار اصلاً مهم هم نیست. به خود می‌آیم. وسط کلاس نشسته‌ام. گاه به استاد و گاه به دست خط تارش می‌نگرم. نمی‌شنوم. نمی‌فهمم. فقط اشک می‌ریزم. بی‌صدا. مترو. در ون. سر کلاس. موقع شام. وسط پارک. اشک‌هایم می‌ریزند. نمی‌دانم چه مرگم است. مگر ناراحتم؟

مدت زیادی‌ست که همه چیز تا این حد گنگ شده. صبح تا شب زمان یک جور است. حس‌هایم را یکی یکی از دست می‌دهم و به دست می‌آورم. کلماتِ گم و گور شدهٔ روز، شب به کابوسم می‌آیند. سرم می‌چرخد و به خاطره‌های قبلی چنگ می‌زنم. فکر متزلزل است. می‌پرد مثل الکلی که درش باز مانده.

مبهم، غریب و ناپایا. نمی‌دانم چرا. شاید به خاطر خودم است. خودی که مرده. جسد شده. جسدی که شاید همین حوالی دفن شده و من چقدر آواره‌ام. آواره، آدرسی ندارد از قبری که نمی‌داند در کدام قبرستان حفر شده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *