ساعت چهار صبح کم مانده بود بمیرم. در حالی که قلب درد داشتم در پتوی گرمم فرو رفتم. پلکهایم را محکم فشردم. شاید این کار به کمتر شدن دردم کمک میکرد. به هیچ کسی هم نگفتم. هیچی نگفتم. ساکت چشمانم را بستم. مرگ را تجسم کردم. شاید موجودی ترسناک بود. شاید هم نه. مضطرب نبودم. حداقل نه تا وقتی که ناگهان تصویری از جلوی چشمم رد شد. تصویری که غیر معمول بود. خودم را دیدم. روی تخت بیمارستان با یک ماسک اکسیژن روی صورتم. دکتری در حال ماساژ قلبی بود و من انگار مرده بودم. چشمانم را باز کردم. این تصویری که ناگهان و بدون اختیار دیده بودم حالم را مشوش کرد. نمیدانستم چند وقت است که مردهام.