من و من‌ها

هیچ شروعی بهتر از آهنگ نیست. آهنگی که این روزها دوستش دارم:

 

من زهرا مرادپور هستم.

تهران زندگی می‌کنم.

در یک ساختمان نسبتاً شلوغ با فامیل‌هایم.

حیاط‌مان یک باغچه دارد.

چندان به باغبانی علاقه‌مند نیستم. نمی‌دانم اسمش حفظ امید است یا چه

ولی قرار است به زودی سه نرگس در باغچه بکارم:)

مثل این دو نرگس که پدرم قبلاً جایی کاشت. آن‌ها کم کم در آمدند و گل دادند. زرد قناری. زیبا و دوست‌داشتنی.

متاسفانه گذشت. بعد مدتی مجبور شدیم برویم. بیچاره نرگس‌ها که به ناچار ترک‌‌شان کردیم. اما آدم که پیاز گل‌هایش را با خودش این ور و آن ور نمی‌برد. می‌برد؟ نمی‌دانم.

خوش به حال هر کس که تا به حال مجبور نشده نرگسش را ترک کند.

 

پشت‌بام را دوست دارم.

پشت‌بام، مخفی‌گاهم است. مخفی‌گاه همیشگی من.

می‌روم آن جا. می‌خوانم، می‌نویسم و گاهی هم رو به آسمان دراز می‌کشم. روی قالی کوچک قرمز. قرمز قالی که اغلب از تابش خورشید گرم شده.

دراز می‌کشم. دست‌هایم را زیر سرم می‌گذارم. و تا چای‌ خنک شود حرکت ابرها را تماشا می‌کنم.

نیازی به مخفی شدن نیست. ولی به نظرم داشتن مخفی‌گاه برای هر انسانی نیاز است. جایی که اگر یک روز اوضاع پس شد بتوانی به جای گریختن به شهر و کشورهای دیگر به آن پناه ببری. مخفی‌گاهی که راحت و نزدیک‌ باشد.

شاید بیان این‌ها در این‌ جای عمومی، معنی مخفی را از بین ببرد. اما اشکالی ندارد. من مخفی‌گاه‌های زیادی دارم. شما که غریبه نیستید. همین جا هم مخفی‌گاهم است. مخفی‌گاه از نوعی عجیب.

می‌آیم. دستانم روی کیبورد می‌نشینند. برخلاف همیشه ماسک‌ها را برمی‌دارم. چهره‌ی واقعی‌ام نفس می‌کشد. خودم می شوم. خود گریان یا خندانم. مهم نیست کدام. مهم این است که خودی دارم که بلد است خودش باشد. بلد است بنویسد.

نمایی از غروب‌هایی‌ست که در پشت‌بام دیده می‌شود.

 

غروب‌ها را می‌ستایم. خیلی بیشتر از طلوع‌ها. با سرمه‌ای شدن آسمان آرامش می‌گیرم. آرامشی کلان. آن قدر که سعی می‌کنم هر غروب‌، پشت‌بام باشم.

 

«یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم! …»

راستی دانشجو هم هستم. شیمی می‌خوانم.

قبل از این که بپرسید آیا آشپزخانه دارم یا خیر باید بگویم که…

شاید داشته باشم.

(اگر جنس لازم هستید انتهای این صفحه شماره‌ام را درج کرده‌ام.)

اما از دانشگاه چه خبر؟

می‌روم دانشگاه. بی‌حرکت. بی‌صدا. و بدون جلب هیچ توجه‌ای روی صندلی می‌نشینم. ردیف آخر. انتهای کلاس‌. خودکار به دست. صفحه به جوهر.

و در حالی‌ که به اساتید نگاه می‌کنم، می‌نویسم.

جزوه‌ی درسی؟ نخیر

می‌نویسم ازخودم. از روزم. از داستان‌ها و از هر چیزی غیر از حرف و درس‌های دانشگاه

پس

مشتری گرامی که به دنبال جنس هستی

بنده اصلن در باغ شیمی نیستم. در باغ‌های دیگرم. در آشپزخانه‌های دیگر. جایی که با متن می‌شود ملنگ شد و کلمه، سرخ شرابی‌ست.

این هم برای این که بد قول نباشم: *******۰۹۱۲